این گفتوگوی من با یک جوان حدودا ۳۰ ساله است که دچار سردرگمی در انتخاب شغل است و فکر میکند به کارش علاقه ندارد. او نمیداند همین کار را ادامه دهد یا کار جدیدی شروع کند.
در طول گفتوگو به اینجا رسیدیم که:
– من فکر میکنم در کنار کارم باید یه کار پردرآمد رو شروع کنم.
+ اگه بتونی همون درآمد رو از کار فعلیت به دست بیاری، بازم میخوای یه کار جدید شروع کنی؟
– نه قطعا. اما چون میدونم تو کار فعلیم نمیتونم به درآمد بالایی برسم، بنابراین منطقیه که یه کار جدید شروع کنم که آینده مالی خوبی داره.
+ وقتی تو همین کاری که یازده سال توش سابقه داری، فکر میکنی نمیتونی به درآمد ایدهآلت برسی، چه تضمینی وجود داره که تو یه کار جدید بتونی؟
– خب همه دارند از کریپتو پول در میارن. چرا من نتونم؟
+ فکر میکنی بتونی؟
– نمیدونم. میترسم نتونم.
+ دنبال چی میگردی؟
– دنبال یه کار آروم.
+ آرامش از نظر تو یعنی چی؟
– یعنی بدون سروکله زدن با مشتری، راحت پول در بیارم.
+ نظرت درباره چیزی که میخوای چیه؟ چقدر احتمال داره اتفاق بیفته؟
– خب این همه آدم تونسته، چرا من نتونم.
+ به نظرت میتونی؟
– نمیدونم.
+ دنبال چی میگردی؟
– اینکه بدون زحمت پول در بیارم.
+ به نظرت چقدر امکانپذیره؟
– فکر کنم امکانپذیر نیست.
+ پس چیکار میخوای بکنی؟
– نمیدونم. اومدم پیش شما که شما بهم بگین چیکار کنم.
+ تو اگه جای من بودی، چی به خودت میگفتی؟
– میگفتم تو کاری که داری خودتو قویتر کن. اما اونقدر انرژی و انگیزه ندارم که این کار رو بکنم.
+ چطور میتونی برای خودت انگیزه ایجاد کنی؟
– نمیدونم. حال ندارم. خستهام.
+ با شرایطی که توش هستی میخوای چیکار کنی؟
– نمیدونم. اومدم پیش شما که شما بهم بگین.
+ دلت میخواد چی بهت بگم؟ اگه چی بگم، خیلی خوشحال میشی و انرژیت میرسه به سقف؟
– نمیدونم. اگه میدونستم که اینجا نبودم.
+ چه اتفاقی خوشحالت میکنه؟
– اینکه بتونم باانگیزه و آرامش کار کنم و پول حسابی دربیارم.
+ فکر میکنی بتونی؟
– شک دارم.
+ شکت از کجا میاد؟
– من خودمو قبول ندارم. فکر میکنم بیعرضهام. فکر میکنم نمیتونم…
در این گفتوگو من به عنوان کوچ تمرکزم را روی چیزی گذاشتم که او واقعا میخواهد. من میتوانستم شروع کنم به پیشنهاد دادن و توصیه کردن. میتوانستم یک دوره توسعه فردی یا شغلی به او پیشنهاد دهم و بگویم این دوره را شرکت کن تا خودت را بیشتر بشناسی و بتوانی بر اساس آن شغل مورد نظرت را پیدا کنی.
اما همانطور که در انتها خواندید، مسئله اصلی اصلا انتخاب شغل مناسب نبود! او در پاسخهایش (که در این روایت نیاوردهام) متوجه شده بود که به کارش علاقهمند است. اینکه میگویم «متوجه شده بود» به این خاطر است که در ابتدای جلسات واقعا متوجه نبود! او متوجه نبود که مسئله اصلی انتخاب یا تغییر شغل نیست.
خیلی وقتها آدمها فکر میکنند باید کاری انجام دهند یا باید تغییری ایجاد کنند، اما وقتی شروع میکنید از آنها سوال کردن و باعث میشوید به عمق موضوع بروند، ممکن است متوجه شوند مسئله چیز دیگری است.
مثل اینجا که فرد پس از سوال و جواب، متوجه شد مسئله اصلی تغییر شغل نیست، مسئله اصلی، «قبول نداشتن خود» است.
برداشت من از پاسخهای او این است که او خودش را قبول ندارد، به همین خاطر هم اصلا باور ندارد که میتواند به عنوان یک متخصص در شغل فعلیش به موفقیتهای بیشتر و درآمد بدون دردسر برسد؛ و چون احتمالا نسبت به این مسئله آگاهی نداشته است، فکر میکرده باید شغلش را تغییر دهد.
در ابتدا با موضوع پیدا کردن شغل تازه، به من مراجعه کرد. در جلسات بعد راجعبه شغل جانبی صحبت کرد که بتواند در کنار کار فعلیش انجام دهد و حالا متوجه شده است که مسئله این است که «خودش را قبول ندارد». او قبول ندارد که میتواند بدون دردسر پول درآورد.
بر همین اساس، خیلی وقتها موضوع اولی که مراجعهکننده با آن وارد جلسه میشود، موضوع اصلی نیست و پس از گفتوشنود و پرسش و پاسخ، موضوع اصلی از زیر بیان اتفاقات و تجربهها، خودش را نشان میدهد.
این یک نمونه گفتوگو درباره سردرگمی در انتخاب شغل بود. طبیعی است که کسانی که دچار سردرگمی در انتخاب شغل یا تغییر شغل هستند، دلایل متفاوتی دارند؛ اما از این نمونه میتوان وام گرفت و فهمید که چگونه میشود از گیر سردرگمی خلاص شد.
بعضی وقتها سادهتر، بعضی وقتها پیچیدهتر.
شما فکر میکنید دلیل سردرگمیتان چیست؟ با من در میان بگذارید.